پارت : ۱۰
کیم یوری 24دسامبر 2022، ساعت 15:23
خونه ، ساکت بود ، جزوه ها مرتب، کیف خالی ، غذا خورده ، ظرفها شسته . اما ذهن یوری جای دیگهای بود . ازشب قبل تصمیم گرفته بود رد تهیونگ رو بزنه. نه از روی دلسوزی، فقط برای اینکه زنعموش و عموش اونقدر زجه نزنن.
وگرنه تهیونگ برای اهمیتی نداشت یا شاید..... هنوز نمیخواست داشته باشه .
رفت به اتاقش. پشت کامپیوتر نشست. اما نه ، میتونست به مایکل زنگ بزنه اینبار خودش باید رد رو میزد. ردگیری یه رئیس مافیا آسون نیست.
اماتهیونگ؟
.اونقدر مغرور بود که جیپیاس ش هنوز فعال بود چندساعت طول کشید.
اما بالاخره پیداش کرد و وقتی مکان رو دید، انگار زمان ایستاد.
عمارت خودش.
زیرزمین خودش .
اون کسی که چند هفته شکنجهاش میداد .......
تهیونگ بود .
خشک ش زد، نفسش سنگین شد و قلبش مثل یخ توسینهاش لرزید همون لحظه، گوشیاش زنگ خورد و اسم کسی که روی صفحه افتاد جان بود.
ترس درونش پیچید.
گوشی رو برداشت، سعی کرد عادی باشه. جان گفت: «ارباب،اونقدر شکنجهش کردیم که دیگه نای نفس کشیدن نداره »
یوری جا خورد .
+ چی؟
جان ادامه داد : «گروگانمون دیگه آخراشه. اگه میخواید خودتون بکشیدش ، الان وقتشه»
یوری فریاد زد :
+ زود دستاشو باز کنید . دارم میام.
تماس قطع شد. گوشی رو پرت کرد روی تخت.
قلبش داشت از جاش کنده میشد.
نمیدونست چرا، اما ترسی عجیب درونش بود لباسهاش روعوض کرد.
ست مافیایی ،تاریک ،سنگین.
سوار ماشین شد، پدال گاز رو تا ته فشار داد.
تو راه ، به پزشک شخصی اش زنگ زد. و گفت: «تاچند دقیقه ی دیگه باید تو عمارت باشی. یه نفر داره میمیره........
🫠✨️
خونه ، ساکت بود ، جزوه ها مرتب، کیف خالی ، غذا خورده ، ظرفها شسته . اما ذهن یوری جای دیگهای بود . ازشب قبل تصمیم گرفته بود رد تهیونگ رو بزنه. نه از روی دلسوزی، فقط برای اینکه زنعموش و عموش اونقدر زجه نزنن.
وگرنه تهیونگ برای اهمیتی نداشت یا شاید..... هنوز نمیخواست داشته باشه .
رفت به اتاقش. پشت کامپیوتر نشست. اما نه ، میتونست به مایکل زنگ بزنه اینبار خودش باید رد رو میزد. ردگیری یه رئیس مافیا آسون نیست.
اماتهیونگ؟
.اونقدر مغرور بود که جیپیاس ش هنوز فعال بود چندساعت طول کشید.
اما بالاخره پیداش کرد و وقتی مکان رو دید، انگار زمان ایستاد.
عمارت خودش.
زیرزمین خودش .
اون کسی که چند هفته شکنجهاش میداد .......
تهیونگ بود .
خشک ش زد، نفسش سنگین شد و قلبش مثل یخ توسینهاش لرزید همون لحظه، گوشیاش زنگ خورد و اسم کسی که روی صفحه افتاد جان بود.
ترس درونش پیچید.
گوشی رو برداشت، سعی کرد عادی باشه. جان گفت: «ارباب،اونقدر شکنجهش کردیم که دیگه نای نفس کشیدن نداره »
یوری جا خورد .
+ چی؟
جان ادامه داد : «گروگانمون دیگه آخراشه. اگه میخواید خودتون بکشیدش ، الان وقتشه»
یوری فریاد زد :
+ زود دستاشو باز کنید . دارم میام.
تماس قطع شد. گوشی رو پرت کرد روی تخت.
قلبش داشت از جاش کنده میشد.
نمیدونست چرا، اما ترسی عجیب درونش بود لباسهاش روعوض کرد.
ست مافیایی ،تاریک ،سنگین.
سوار ماشین شد، پدال گاز رو تا ته فشار داد.
تو راه ، به پزشک شخصی اش زنگ زد. و گفت: «تاچند دقیقه ی دیگه باید تو عمارت باشی. یه نفر داره میمیره........
🫠✨️
- ۳۹۸
- ۱۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط